خونوادگی...

یه روزایی بود من با بعضیا دوست بودم؛ به خون بعضیا تشنه بودم...


بعضیا رو دوست داشتم که خبر نداشتن؛ بعضیا دوستم داشتن و خبر نداشتم...


با فرید همیشه مشکل داشتم! همیشه بحث کل کل و اینجور چیزا بود... هرجا میتونستم زیرآب میزدم! خلاصه مسخره بازی ای بود واسه خودش... همیشه دوست داشتم دوستش داشته باشم ولی هردفعه یه اتفاق میافتاد و روز از نو و روزی از نو...


میگفتن امیرحسین  خنده‌ام میگرفت! یه درصد جدیّت توش نمیدیدم که بشه روش حساب کرد... با اونم خیلی مشکل داشتم... بعدا فهمیدم که اونم همین فکر رو در مورد من داشته...


محمدرضا رو میشه گفت صرف فعل بودن تو سه زمان... بود – هست – خواهد بود...


دارم از خونوادم حرف میزنم... خونواده ای که برای خودم تو بهشت سلطانی انتخاب کردم...

خونواده ای که میشه روش حساب کرد... نه واسه حساب کردن یه ساندویچ یا اینکه یه حرف رو به کسی نگن... میشه روشون حساب کرد واسه زندگی بزرگونه ای که داریم واردش میشیم... واسه همه لحظه های خوشی و ناراحتی... کسایی که بهترین خاطرات و روزای زندگیم با اونا بوده...


عکسامون بعداً غوغا میکنن... 


بگذریم...


کنکوری شدیم... سال دیگه تو اون مدرسه نیستیم... جدا شدن ازش واسه من سخته ولی خب از اونجا غنیمت ها و خاطره هایی دارم که همیشه هستن و همیشه مواظبشونم.... بهترین دوستای دنیا رو از اونجا برداشتم... شاید کسی نفهمید...

 



ـ اشک

-  کاشکی که بشه اون چیزایی که میخوایم بشه...

-  وبلاگو که تعطیل نمیکنه کسی... :) 

                                                                                                

ابر و بارون!

تنهایی این نیست که هیچکس اطرافت نباشه!

 این نیست که با کسی دوست نباشی!

 این نیست که آدمی گوشه گیر و منزوی باشی!

 این نیست که کسی باهات حرف نزنه! 

 این نیست که هیچوقت نتونی خوشحال باشی!

 این نیست که کسی دوستت نداشته باشه!

.

.

.

تنهایی، یه حس درونیه! 

تنهایی یعنی هیچکس نمیفهمه حالم بده...



- میدونم کسی از این چیزا خوشش نمیاد... دردِ دل بود... :|

- رضا شیری _ نمیفهمه حالم بده 

    

                                                                                                 

درس و مقش!

اولین باره تو زندگیم که واقعا دارم درس میخونم. شاید خیلیاتون از این حرفِ من بدتون بیاد ولی الان میبینم که واقعا درس خوندن اصلا سخت نیست...

تقریبا خوشحالم که به موقع اینو فهمیدم!  حس میکنم عقلم یه جورایی داره میاد سر جاش! بگی نگی متحول شدم ! همیشه فکر میکردم دور بودن از اینترنت و فیس بوک سخته ولی الان دارم میبینم که اصلا اینطور نیست... 

به آیندم امیدوار شدم! همیشه فکر میکردم تو درس از بقیه دوستام عقبم ولی الان میبینم که اینجوری نیست و تازه یه سال تا کنکور وقت دارم و حتی اگه کم و کاستی وجود داره جبران میشه...

البته وبلاگ نوشتن اصلا وقتم رو نمیگیره که نخوام بنویسم! تو این مورد اصلا حالش رو ندارم! :دی


پارازیر: 


سوم ریاضی دبیرستان رو تموم کردم و دارم میرم پیش... (واسه اونایی که نمیدونن)

دانشگاه هم میخوام عمران بخونم ترجیحاً دانشگاه خواجه نصیر ( واسه اونایی که میخوان بدونن)